گاهی وقت ها دلم می خواهد تکیه دهم ! به چیزی که پشتم را قرص و محکم بگیرد...که پشتم را گرم کند و مرا دوباره سراپا کند.. گاهی وقت ها می نشینم و خوب مشغول فکر و خیال می شوم که حالا کاش کسی اینجا بود که من تمام خستگی هایم را روی شانه هایش می ریختم و می گفتم : کمی لطفا این خستگی ها را امانت پیش خودت نگه دار و برو....و من وقتی که سراپا می شدم می دویدم و دوباره از روی دوشش بر میداشتم خستگی هایم را...
بعد پیش خودم می گفتم نه !...این که فکر خوبی نیست...من باید این خستگی ها را جایی ببرم تا رها شوم از سنگینی بارشان...فکر می کردم و با خودم می گفتم نه !...این خودخواهی محض است هر کسی باید بار سنگین درد هایش را خودش بر دوش ناتوانش بکشد...آنوقت با همین فکر ها می نشستم و حتی قدرت یک قدم برداشتن هم نداشتم...انقدر که بی رمق از پا می افتادم...
وقتی روی زمین داغ نفس نفس می زدم و تشنگی داشت چشم های خیسم را کور می کرد کسی زیر گوشم گفت.....ایاک نستعین.........و من جان گرفتم و تا خدا دویدم....آنوقت بین راه با خودم حرف می زدم که : چقدر تو مهربانی خدا...تو مرا سبک آفریدی ، آماده پرواز آفریدی ، من تنم را سنگین کردم و زمین گیر....تو مرا نزدیک نزدیک خودت آفریدی ، من خودم را دور کردم از تو....دور دور....آنوقت دوباره تو دنبال من آمدی و میگویی فقط از خودم کمک بگیر عزیزم....و من چقدر نفهمی میکنم....
خدایا شرمنده ام از اینهمه باری که بر دوشت انداخته ام....حالا چقدر سبک دارم راه می روم...