دلم حسابی خیس خورده بس که حرف های نمناکش را در خودش حبس کرده......
نه روزگار را میشود بی تو سر کرد...نه شب را می شود بی تو سحر کرد....نه روز بی تو روشنایی دارد و نه شب بی زلف سیاه تو آرامش....نه ماه حس و حال خود نمایی دارد و نه خورشید حس دُر افشانی.... نه ابری سر به سر باران می گذارد و نه ستاره ای دل و دماغ اشاره های رندانه.....
اگر تو نباشی نه گلی جان روییدن می گیرد... نه خاری توان نگهبانی....نه چمن با رود تبانی می کند و نه صدفی دریا را چراغانی.....تو اگر نباشی من این چشم ها را می خواهم چکار....یا اصلا این زبان و این حرف ها را می خواهم چکار....
تو اگر نگاهت نباشد من لحظه ای توان ایستادنم نیست....تو اگر صدای مهربانت نباشد من خبری از همین نفس های نیمه جانم نیست.... من به تو روزی هزار بار قسم می خورم....تو اگر نباشی خبری از من نیست...
من برای حرف زدن بدجور دل دل می کنم...برای از تو گفتن مدام حرف هایم را مز مزه می کنم...آخرش در لایه های ضخیم حجاب و در لابه لای اشک ها و لبخند ها حرفی میزنم که هوش از سر الفبا می پرد و ناگهان هر چه کتاب و نوشته است گُر می گیرند و یک زبان می شوند و همان یک واژه را با صدای لرزان تکرار می کنند....
اصلا این حرف ها را هر چه پیچ و تاب می دهم و هر چه در حجاب می گویم دلم راضی نمیشود.......راستش را بخواهی من بی خود دارم دست و پا می زنم ..هر چه پا روی دلم می گذارم آخرش دست بردار تو نیست.... می فهمی؟... دست بردار تو نیست....