گاهی دلت می ریزد....ناگهانی....بی هوا.....گاهی خیس عرق می شود.....ناگهانی.....بی هوا.....گاهی شوکه می شوی.....فقط با یک ردپا....با یک اتفاق.....
گاهی قلبت هر چه توان دارد می دود....فریاد می زند....دست ها...پاها....سست و ناتوان....گاهی چشم هایت تار می شود....ناگهان....بی هوا.....گاهی سرت گیج می شود....فقط با یک رد پا....با یک اتفاق.....
می نشینی و خمار می شوی و تند تند نفس می زنی....انگار داری تمام دنیا را تا آخرش می دوی ولی نمی رسی....انگار هر چه گرماست از آسمان و از زمین....در خورشید جمع می شوند و با یک تابش مستقیم به تو قصد ذوب کردنت را دارند.....
گاهی نفست تمام می شود....اکسیژن کم می شود و انگار تمام درخت ها فقط دی اکسید می دهند و تو داری تمام زندگی ات را در یک کوره ای از آتش بسر می بری....و قصد داری انتهای این سوختن یک حرف تازه باشد....یک سلام دوباره باشد.....
گاهی خم می شوی...می شکنی...گاهی آسمان را نگاه می کنی و با زانو زمین را وجب می کنی و چنگ می زنی....فقط با یک رد پا....با یک اتفاق.....گاهی دلت می ریزد....دلت می ریزد.....دلت می ریزد....فقط با یک صدا...........
من دلشوره دارم....نکند صدایم بزنی........من دلشوره دارم نکند صدایم نزنی.....نمی دانم چه کنم....تو خودت چه فکر میکنی.....؟ می خواهی صدایم بزنی؟............ صبر کن دلم ریخت...........