از داشته های خودم گاهی دور می شوم و مشغول نداشته هایم می شوم....دست روی قلبم می گذارم و راه می روم و راه می روم و ....زیر لب مدام دارم گله می کنم و سر به زیر و مضطرب نفس نفس می زنم و گاه می ایستم و می نشینم و دوباره راه....
بی آنکه بدانم کجا می روم و چه می خواهم از خودم.....از داشته هایم دور و دور تر می شوم....آنوقت کمی باید تلنگر بخورم....نمی دانم یا با صدایی...یا با حرفی یا با اتفاقی.....باید تلنگری بخورم شاید به خود برگردم....
حس برگشتن ندارم و دلم باران می خواهد....ولی آفتاب داغ شهرم بدجور به خواسته دلم می خندد...دنبال سایه ای می گردم شاید کمی عمق حرارتی که حالا دارد استخوانم را می سوزاند کمتر شود....یا شاید حواس پرت شده ام بر گردد و من جایی با کسی....با حرفی...با اتفاقی تلنگری بخورم.....
بوی نان سوخته می آید و صدای بوق ممتد و گوش خراش دارد روی مغزم راه می رود و من راه خانه را گم کرده ام....مثل غریبه ها... دیوار های شهرم برایم شده اند حصاری بلند و تاریک....من زیر سایه ای خلوت می نشینم و به اینکه کجا باید بروم فکر میکنم....اصلا دنبال نامی از خودم می گردم ...دنبال نشانی از منزلم.....چشم های نمناکم را می بندم و عرق سرد پیشانی ام را با دست های بی جانم می گیرم و نفسی عمیق می کشم و حس می کنم دارد نام و نشانی به ذهنم می رسد......
این که خودم که هستم و کجایم نمی دانم ...اما از نشانی خانه ام فقط کوچه ای یادم می آید و تابلویی که آن هم فقط شهیدش ...
و من در این تب و تاب و خستگی با همین ها سر از گلزار شهدا در آورده ام......
حالا حس می کنم کمی بهترم...