باور کن هیچ کس و هیچ چیزی جای تو را نمی گیرد.....هیچ احساس نابی حس دلنشین نگاه تو نمی شود..باور کن من در تلاطم روز های بی تو غرق می شوم در بارش تند و مداوم خاطره هایت... و با اشک و تبسم زیر لب همان حرف هایی را می گویم که وقتی کنارم بودی...
باور کن از سمت همین دلشوره های گاه و بی گاهم...از زبان همین لرزش پلک ها و گاهی شکستن بغض هایم با تو حرف می زنم ...
دیشب خواب تو را دیدم...خوابی که انگار بهشت بود و من یک مرغ عشق مست بودم و روی دوش تو از شوق آواز می خواندم.....تو مرا روی انگشت می نشاندی و مقابل صورتت می گرفتی و لبخندی عمیق می زدی و می گفتی عجب مستی...! و من دوباره دیوانه وار و دوباره از سر شوق می خواندم برای تو و تو روی سبزه های نرم و لطیف قدم می زدی ...
از هر طرفی چشمی من و تو را دنبال می کرد و تو همه را تماشا می کردی و مرا اشاره می دادی که ببینند دیوانگی هایم را...که بشنوند صدای سر شار از تمنایم را... که نمی دانم شاید به بلبل و گل و پروانه ها اشاره می دادی که بیاموزند عاشقی را....
دیشب در پیچ و تاب گیسویت گیر کردم و تو می خندیدی و من از این اسارت شیرین حس رهایی می گرفتم و شوق پریدن.... تو چقدر آشنا قدم می زدی و من چقدر انگشت نما دور تو می چرخیدم....و انگار سرزمینی را طی کردیم و من هیچ نفهمیدم که چند سال نوری تو قدم زده ای و من روی دوشت مستانه می خواندم.....
با تو که باشم سال نوری هم مثل نور می گذرد..... حتی من نفهمیدم کی به انتهای این نوشته رسیدم...باور کن من جادو شده ام با چشم هایت... می فهمی...؟