از قرار معلوم دیشب دلم با تو قراری داشته....از قرار معلوم تر دوباره تو دلبری کرده ای....مست و خمار و مضطرب حالا آمده دوباره...کز کرده و مدام پشت سرش را نگاه می کند....
با خودش یک دسته کبوتر آورده....یک گلستان گل قرمز.....با خودش یک آشیان گرم و آرام آورده....سر راهش همه را مست کرده و با خودش به این سینه خراب آورده......اینجا جای عاشقان توست....چه بخواهی چه نخواهی.....همین سینه تنگ را می گویم.....
خودم کم بودم....دلم کم بود و این همه بهانه کم بود...که باید اشک این گل های عاشق را هم مرهم بگذارم ...باید بال سست و ناتوان این همه کبوتر را مداوا کنم....خودم کم بودم و حالا باید این همه دل عاشق را به تماشا بنشینم و گلاب از چشم گل ها بگیرم و بوی تو را از این گلاب ناب در هوای این عشق آباد بیافشانم و مست صدایت بزنم.....
تو آخر چرا مراقب این دلربایی هایت نیستی؟....تو آخر چرا این عادت جانسوز دلبری را ترک نمی کنی...چقدر به تو گفتم جان من مراقب باش....تو چرا حرف این زبان آتش گرفته را نمی شنوی...تو چرا رعایت این قلب سوخته را نمی کنی......
آه ...مرا ببخش کمی تند رفتم.....دست خودم نیست...حواسم نبود تو ناخواسته دل می بری....تو دلربا آفریده شده ای...حواسم نبود من هر چه دارم از صدقه سری همین دلبری های توست....حواسم نبود من خودم در تار و پود این آسمان عشق پیچیدم ....من خودم .....صادقانه بگویم خودم به چشم های تو چشم دوختم که حالا سوختم...