نه...تو را نمی شود پنهان کرد...پشت این بغض های وقت نشناس....پشت این خنده های زورکی.....پشت این اشک های عجول.....تو را نمی شود پنهان کرد وقتی که همه چیز رنگ و بوی تو دارد.....
راستش را بخواهی قبل تر ها تو را در بهار می دیدم....اما حالا بهار را در تو می بینم......حتی زمستان را در تو می بینم وقتی که باران نگاهت تب داغ تنم را مرهم می گذارد و چشم های خیسم را همدم می شود.....
دلم می خواهد روبرویت بنشینم و تو حرف بزنی و من در چشم های تو زل بزنم و از شیرینی حرف هایت زیر زبانم را مز مزه کنم....بعد تو آخر حرف هایت خیره شوی به من و بگویی کجایی؟......و من هیچ نگویم و فقط خیره نگاهت کنم......دلم تنگ همین حس ساده و شیرین است.....
از تو چه پنهان راه که می روم تو را کنار خودم حس می کنم....با همان قدم های مهربان و آرامت....
راستش اینبار که می نویسم نه دنبال استعاره می گردم نه دنبال واژه های بدیع....اینبار فقط می خواهم ساده و ساده بنویسم و با تو حرف بزنم.....می خواهم کمی با تو خلوت کنم....اینبار تکرار حس شیرین تـــــــــــو را می خواهم....تکرار دلنشین بودنت.....
اصلا این نوشته بهانه بود فقط می خواهم بگویم دلم تنگ است........