می خواهم کمی با خودم خلوت کنم....کمی کنار تو بنشینم و با خاطراتت زندگی را سر کنم...می خواهم خودم را به یک فنجان چای داغ دعوت کنم آنوقت تو قند این چای باشی و من ....من چای را تلخ سر کشم و قندش را برای همیشه نگه دارم....
بعد بغض کنم و دورو برم را نگاه کنم و آهی بکشم و بلند شوم ....چند قدمی راه بروم بعد پنجره اتاقم را باز کنم و یک نفس عمیق بکشم....با تو حرف بزنم و درخت ها را نشانت دهم و تو بخندی و بگویی چه حس نابی دارد این هوای اردیبهشت....و من یکهو مضطرب شوم و بگویم چیزی به متولد شدنم نمانده....بعد تو خیس عرق شوی و بگویی نــــــــــــــــــــه..........
من با هیجان شروع به دویدن کنم و تو دنبال من نفس نفس بزنی و بدوی ....و من دنبال خودم بگردم و تو هی بگویی صبر کن نرو....من خود توام.....و من در خیالم با صدای تو آرام شوم و بگویم تو....خود منی....
آنوقت گیج و خسته زیر سایه یک درخت سیب بنشینم و هنوز هم به تو فکر کنم و به چشم هایم التماس کنم کمی بخوابند شاید تـــــــــو ، این خیال خاطره ساز.....کمی مجسم شوی در رویاهای صادقانه ام.......
و بعد تو در خوابم بیایی و من با اشتیاق بلند شوم و سمت تو حرکت کنم و مشتم را باز کنم و یک حبه قند مرطوب نشانت دهم و بگویم این تویی..........و بعد تو لبخند بزنی و بگویی دوباره چای تلخ خوردی..........و من بخندم و سرم را پایین بیاندازم و دوباره دستم را مشت کنم و قند اینبار توی دلم آب شود........
می بینی؟....این کار هر روز من است....کار لحظه به لحظه من است....وقتی که می گویم با خیالت زنده ام حالا بیشتر می فهمی چه می گویم......
راستی اگر خیال تو نبود.....بی خیال زندگی می شدم.........