انگار یک گلستان شهد گل نوشیده ام...انگار با شبنمِ روی گونه های نیلوفر طهارت کرده ام....انگار یک دسته از پروانه های عاشق مرا به شوق سرودن این واژه ها واداشته اند....انگار یک بهشت مرا درون خودش بلعیده است و چشمم فقط دارد طراوت و شادابی می بیند....
احساس می کنم روی یک ساقه از گل یاس نشسته ام و سبک تر از همان گل های ناز پرورده اش دارم بوی تو را در هوای بهشتی استنشاق می کنم....و کمی آنطرف تر مثل یک نسیم ملایم کسی دارد مرا با بال فرشته ای نوازش می کند.....انگار هر چه چشم است دارند مرا اشاره می دهند...
من حس یک برگ از یک گل سرخ را دارم که روی رودی شیرین و زلال دارد مسیر این بهشت را طی می کند و هر کجا بزمی هست...هر کجا نگاه مستی هست...به تماشا می نشیند و لبخند سرخ رنگش تمام نمی شود....و من سرخوشی را دارم در این فضا با تمام وجودم می چشم.....
این ها همه حسی است که من امروز با لبخند تو پیدا کرده ام....می بینی؟.....
انگار هر چه سیب و گیلاس و انار است دلشان جاذبه می خواهد و من با این همه غرور با تو بودن با این همه شوق از تو سرودن به افتادن این میوه های عاشق مقابل پای تو حسادت می کنم.....
حتی در بهشت چشم های تو بودن هم این حسادتم را درمان نکرد....
دوباره لبخند بزن تا من خوراک یک بهشتی دیگر شوم با طراوتی شیرین تر و هوایی دل انگیز تر....دوباره لبخند بزن تا من دوباره احساسم را برای دنیا بگویم و چشم هر چه حسود است را روی قلبم بگذارم و با همان حرارت داغ قلبم مثل اسپند های بی قرار دود شوند و دور سرت بچرخند....لبخند بزن که من دوباره در یک بهشت مرموز و بی قرار تو را سجده کنم...
هی چوب لای چرخ دلم نگذار....بگذار سامان بگیرد این خلوت های معنا دار زندگی ام...انقدر عطر گل و گیاه و شبنم های معطر در فضای دلم نریز...بگذار عطر نفس هایش بهشتی کند هوای دلم را...
بس کن هی حرف های رنگین کمانی نزن و هی ابر بارانی به آسمان رویاهایم نریز ...بگذار به تماشای حرف هایش بنشینم و از آسمان خیس چشم هایش زندگی بنوشم.....
هی به پای گیر کرده ام در باتلاق سرد دنیا نپیچ...بگذار پای دلم از سینه گرم و در حال تپیدنش جدا نشود...اصلا حواسم را پرت نکن تو داری مثل کلاغی سرم را می خوری با سر و صدای مسخره ات......بس کن کابوس جدایی...با تو ام...بس کن....
گفتم کلاغ....یادش بخیر کلاغ هم کلاغ قصه های قدیم که همیشه به رسم ادب به خانه نمی رسیدند تا صدای نامبارکشان خلوتی را بر هم نزند....بگذریم...
باید بروم دوباره یک رنگ تازه انتخاب کنم برای رویاهایم.....این روز ها حتی رنگ ها هم جوابگوی خاطرات مکرر من نیستند...حتی نقاشی ها هم نمی دانند باید کدام تصویر را برای یک جان در حال صعود ترسیم کنند....
می دانی.....دوست دارم کمی گندم بگیرم....بعد به یک حریم معنوی پناه ببرم....آنوقت دانه دانه گندم در دهان کبوتر هایی که بالشان...نگاهشان...چشم های خیره و نمناکشان بوی تو را می دهد بگذارم و با همان ها حرف دلم را بگویم.........شاید به تو برسانند....
نه...منظورم کبوتر نامه بر نیست....من یک کبوتر خاطره بر می خواهم....یا اصلا یک کبوتر آدم بر می خواهم.....شاید بالی مرا بر دوش تو بنشاند....