چشمم روشن....داری به ستاره ها طعنه می زنی؟....چشمم روشن داری طراوت باران را مسخره می کنی؟...تو با این همه طراوت البته حق داری...تو با این همه سرمستی البته حق داری...بزن طعنه بزن به ماه و ستاره و آسمان و.......
بیا اینجا دستی بکش مثل یک گل مهربان به گلبرگ های یک گل سرخ....مرهمی بگذار روی درد های یک شقایق داغدار.....بیا و بنشین روی این سبزه ها خورشید دارد مایل می تابد....بنشین درست زیر شعله های زرد و کمرنگ آفتاب....
بیا چرخی بزن بین این بابونه های خندان....حرفی بزن زیر گوش پروانه های مثل بلبل ترانه خوان....بیا اینجا برایت یک بال کبوتر آورده ام....می خواهم سایه بانی از پرواز برای لحظه هایی که روی زمینی بسازم....می خواهم یک بهشت برای وقت هایی که در آشوب دنیایی برایت بسازم....البته خودت یک بهشتی...آمدنت یک بهشت است....حست...بودنت...نگاهت یک بهشت است.....
راستی دستی هم بر آب این چشمه بزن بیچاره دارد کور می شود بس که زیر چشمی نگاهت می کند....سری برای این سیب در حال سجود تکان بده دارد از درخت می افتد.....زیر لب ...بین راه.... شهادتین می خواند.... به گمانم تیر خلاص را به قلبش زده ای...حالا جاذبه ها را دارد با دل و جان می خرد....حواست هست روی لب های سیب انگار تو حک شده ای....
این همه می خواستم به دورو برت نگاه کنی شاید گوشه ای بین این طبیعت عاشق بی هوا دستی به سر من هم کشیدی....شاید بی هوا دستی به اشک هایم کشیدی....شاید خودت خبر نداشته باشی ولی این ها همه مرا دیده اند که عاشق تو شده اند....عاشقی مرا دیده اند که عاشق تو شده اند.....حالا که خودت آمده ای حواسشان به پلک های خیس من نیست.....حرفی نیست....من قبل تر ها هم گفته بودم....با همین بغض ها هم خوشم....تو سرت سلامت......
از کجا شروع کنم که بفهمی هنوز روزگارم روی مدار چشم های تو می چرخد....از کجا شروع کنم که بدانی من این نوشتن را از داغ تو به ارث برده ام....از کجا شروع کنم که برایت روشن شود این تاریکی ها حساب و کتاب دارد....
می خواهی از دست های همیشه بی جانم بگویم؟....یا از نفس های سنگین و بی قرارم بگویم؟....می خواهی از پلک های همیشه لرزانم بگویم یا اصلا با صدای بریده بریده ام قصه ای عاشقانه برایت بگویم؟.....از کجا حرفی بزنم که بدانی روی تک تک این واژه ها غیرت دارم....وقتی که مرکب شده اند از تو و تو و تـــــــــــــــــــــــــو...........
من ادبیات را با خودم به یک مسیر ناهنجار برده ام....من ماضی و مضارع و مستقبل را خوار و ذلیلِ حال کرده ام......من تمام جمله هایم را با گره به نگاه تو می بندم و تمام افعال زندگی ام را نا تمام رها می کنم...تا شاید کمی بفهمی من ادبیاتم با ادبیات تمام شاعران متفاوت است.......وقتی تو متفاوتی......
حالا به خودت می نازی که تا این حد سنت شکسته ام برای تو؟.....حالا به خودت می نازی که تا اینهمه غرور شکسته ام برای تو؟....حالا به خودت می نازی که تا اینقدر بغض شکسته ام برای تو؟...........بناز.....باید به خودت بنازی وقتی که جنون مجنونت از جنس دیگریست....وقتی که تو از لیلی هم مغرور تری.........
حواسم نبود دارم دوباره از یک دل رسوا می نویسم...حواسم نبود باید سکوت کنم وگرنه.....
کمی آنطرف تر بنشین می خواهم سرم روی زانوی خودم باشد....دست کم زیر بار منت خودم هستم....اینطور چشم هایم فقط برای دوری ات اشک می ریزند....نه برای طعنه ها و زخم زبان هایت.....می خواهم فقط وام دار خودم باشم...شاید روزی خودم را ضمانت کنم....
روزی که روی برگ های یک درخت بید نوشتی تـــــــ ـــــــ ـــــــو...حواست به این نبود که باید مدام با تمام سازهای دنیا برقصم.....حواست به این نبود که باید مدام بلرزم.....گاهی از سرمای زیاد بلغزم....یا روی زمین سر بخورم.....من حالا روی این برگ لرزان مدام دلهره دارم.....
حواست نبود وقتی که با ریشه های یاس پیمان بستی مدام این عطر تو دنیا را می خواهد بگردد....دور تا دور آسمان را می خواهد بچرخد...حواست نبود این نسیم بی حیا می خواهد تو را با صورت به گونه های تمام گل های خواب و بیدار بکوبد....تو حواست به این قلب نیمه جان نبود وگرنه با گل یاس پیمان نمی بستی......
قرار است بنشینم همین گوشه و کنار کمی به حال خودم گریه کنم....قرار است بنشینم همین حوالی کمی به شانه های خودم تکیه کنم....قرار است این روز ها خودم را با خودم معاوضه کنم......کسی نداند می گوید چقدر داری پرت می نویسی....حرفی نیست....بگذار پرت بنویسم.....
می خواهم تو را با صدای دریا گوش دهم...یا با زبان گل ها صدا بزنم....می خواهم تو را با روشنی مهتاب ببینم....تو را با رنگ سبز چمن ها بنویسم...می خواهم تو را از قلب ها و دل ها بچینم....مثل یک گلدان روی طاقچه های رو به دریا بنشانم....آنوقت کمی آنطرف ترت سر به زانوی خودم بگذارم و پرت و پلا های خودم را زیر گوش بغض هایم نجوا کنم....
با من کنار می آیی دلکم؟...........