نمی دانی چقدر دل دل می کنم که وقتی تو را می بینم چیزی نگویم که ابرو در هم کنی....یا حرفی نزنم که بغضی بر گلویت نشیند....نمی دانی چقدر دل دل می کنم حواسم باشد به تو ..به تو که از ماه هم ماه تری چطور نگاه کنم تا شبیه چشمک ستاره ها باشم....نمی دانی... نمی دانی چقدر از من انرژی می گیرد وقتی قرار است با تبسم های آسمانی تو روبرو شوم....
آخر همین تبسم هایت تمام داشته های من است....و یا بهتر بگویم اصلا نفس هایم بند به همین لبخند های تو است....نکند اخم کنی بند دلم پاره می شود.....نکند اخم کنی رشته تسبیحم پاره می شود...نکند اخم کنی ذکر شیرین و بی وقفه ام پاره می شود.....نکند اخم کنی...حواسم پرت می شود ...زمین می خورم...دست و پایم می شکند...
قصه من قصه همان شبانیست که تنها داشته هایش همان حرف هایی بود که از سر اخلاص میزد.....تنها شور و شوقش همان آرامشی بود که در واژه های ساده و بی ریایش موج می زد......و من با تمام این نداشته هایم با تمام این بدی هایم دوباره می آیم و حرفی میزنم که گاهی خودم هم دوباره عاشقت می شوم... گاهی خودم هم به تو حسادت می کنم....گاهی خودم هم از اشتیاق حرف هایم می دوم و چرخ می زنم...
عمریست دارم در تک تک حرف هایم می گویم تـــــــــو....و خدا کند این تــــــــو گفتن هایم آرامش از دل تو نگیرد....
راستی دلم تنگ است ....تنگ جنس نگاهت....تنگ آرامش چشم هایت....هر کجا باشی ، چه اینجا...چه روی چشم خاطره ها مدام روبروی من با همان احساس دلنشین مجسم می شوی.....خلاصه بگویم.................آه....دارم دیوانه می شوم....!