هرچند مثل کبوتری مست از روی دوش تو جایی نمی روم...اما گاهی در هیاهوی دنیای چشم هایت گم می شوم...گاهی در تپش قلب پلک های تو گم می شوم...
هرچند مدام چشم به تو می دوزم و حرف هایی زیر گوشت می زنم که شوق درونم را به تو می گوید...اما گاهی با لبخند های ناگهانی ات حواسم پرت می شود و انگشت به دندان خیره می مانم....
حالا ...می خواهم این را بگویم که آخرش دست و پایم گم شد با چرخش خورشید رویت...و من مثل آفتابگردانی سر بلند کرده ام و غافل از آن همه چشم حسود چشم در چشم های آفتابِ دلم دوخته ام و مبهوت ذکر ماه و ذکر مهتاب گرفته ام...
نمی دانی من چقدر زبانم به شیرینی می زند وقتی از تو می گویم...من به قول سهراب دچار شده ام....یا همان درگیر خودمان...کسی چه می داند من دارم در کدام بهشت این حرف ها را می نویسم و اصلا کسی چه می داند من دارم از کدام بهشت می گویم و ابهام ترین معشوق عمرم را به تصویر می کشم....شاید گاهی لو برود دلم ....اما شک ندارم تو راز سر به مهر می مانی...تا روز وصال....
دوباره دارم دیوانه گویی می کنم....دوباره دارم رسوا نویسی میکنم....دوباره دارم انگشت اتهام به قلب داغم اشاره می دهم...اما خیالی نیست...وقتی من و تو و این بهشتِ لبخند های تو هست...غمی نیست....وقتی من و این احساس ناب و این سایه ای که از قامت شیرین تو بر سر من است ....غصه ای نیست.....
وقتی حرف و واژه و زبان و این انگشت هایی که می نویسند در بند تواند.....چه خیالی از رسوایی ....بی خیال...
قصه از تو گفتن قصه ای است تمام ناشدنی...اصلا دلم می خواهد بنشینم و با هر نفسم یک دنیا برایت بنویسم...وقتی فقط با همین نوشته ها خوشم....
نمیدانی چقدر دلم هوایی ات می شود و هی مدام بهانه گیر....نمی دانی چقدر حرارتش بالا می زند...گاهی غش می کند...گاهی به کما می رود...دوباره به هوش می آید و فقط نام تو را به لب می برد...اصلا فقط تو ر امی شناسد...فقط تو را صدا می زند...
دیشب من و دلم بدجور دلشکسته بودیم...آمدیم و با تو کمی خلوت کردیم...می دانم حرف های دلم سوخته تر از حرف های من بود...اما دلم به حال زبان بیچاره ام می سوزد...وقتی توان گفتن حرف های داغ دلم را ندارد...اصلا حتی تصورش هم سخت است...
از تو چه پنهان دیشب یک دل سیر حرف بارمان کردند و یک دل سیر نصیحتمان....من دلم برای دلم می سوخت و دلم دلش برای من می سوخت....حالا هنوز هم من گیج و منگم....اصلا دارم چه می گویم...من و دلم چه فرقی می کند....من همان دلم هستم....دلم همان.....بگذریم...دارم بدجور هذیان می گویم......
راستی تو وقتی حرف هایم را خواندی ببین حرفی نزدم که باز هم دست کسی بهانه ای بدهد.....! می فهمی که؟....من خودم انگار کمی در گردباد واژه هایم گیجم....تو وقتی می خوانی ببین می فهمی چه گفته ام......جان من کمی لبخند بزن....اینجا کمی هوای داغ نگاه ها شرجی و سنگین است....کمی لبخند بزن من محتاج تنفسم......یک تنفس تازه....یک تنفس نو....یک تنفس از جنس تـــــــــــــــــو......یک تنفس با شش های تو....
بروم....بروم تا برای خودم حرف در نیاورده ام........بروم کمی دوباره با تو حرف بزنم.........
دلم حسابی خیس خورده بس که حرف های نمناکش را در خودش حبس کرده......
نه روزگار را میشود بی تو سر کرد...نه شب را می شود بی تو سحر کرد....نه روز بی تو روشنایی دارد و نه شب بی زلف سیاه تو آرامش....نه ماه حس و حال خود نمایی دارد و نه خورشید حس دُر افشانی.... نه ابری سر به سر باران می گذارد و نه ستاره ای دل و دماغ اشاره های رندانه.....
اگر تو نباشی نه گلی جان روییدن می گیرد... نه خاری توان نگهبانی....نه چمن با رود تبانی می کند و نه صدفی دریا را چراغانی.....تو اگر نباشی من این چشم ها را می خواهم چکار....یا اصلا این زبان و این حرف ها را می خواهم چکار....
تو اگر نگاهت نباشد من لحظه ای توان ایستادنم نیست....تو اگر صدای مهربانت نباشد من خبری از همین نفس های نیمه جانم نیست.... من به تو روزی هزار بار قسم می خورم....تو اگر نباشی خبری از من نیست...
من برای حرف زدن بدجور دل دل می کنم...برای از تو گفتن مدام حرف هایم را مز مزه می کنم...آخرش در لایه های ضخیم حجاب و در لابه لای اشک ها و لبخند ها حرفی میزنم که هوش از سر الفبا می پرد و ناگهان هر چه کتاب و نوشته است گُر می گیرند و یک زبان می شوند و همان یک واژه را با صدای لرزان تکرار می کنند....
اصلا این حرف ها را هر چه پیچ و تاب می دهم و هر چه در حجاب می گویم دلم راضی نمیشود.......راستش را بخواهی من بی خود دارم دست و پا می زنم ..هر چه پا روی دلم می گذارم آخرش دست بردار تو نیست.... می فهمی؟... دست بردار تو نیست....