از وقتی که تو شاعر چشمهایم شده ای دنیا را دیوان شعر می بینم...
از قندان حرف هایت که بگذریم ، عسل چشم هایت بدجور شیرین زبانی می کند...حتی نمک نگاهت می شود شهد و نوش جان دلم می شود ! تو مثل ماه سکوتت هم هزار حرف شیرین دارد و من با این حرف ها انقدر حواس پرت شده ام ، که هی زمین می خورم و سرم به این سنگ های نشسته در راهم می خورد !
هرچند خیالی نیست من این سر به سنگ خوردن ها را عجیب دوست دارم ! می بینی؟...دارم هنوز هم از همان هذیان های قدیمی می گویم..
راستی دستی به موهای خورشید بکش شاید دست از سر این آفتابگردان های خواب آلود بردارد !
دنیا را جور دیگری با تو می بینم وقتی که از قافیه هایت حرف های دل من می چکد...دنیا را جور دیگری با تو می بینم وقتی ردیف حرف هایت نگاهم برای تو است !
خوشبحال من که با تو ، همیشه در پشت تمام دلهره هایم امید تراوش می کند ، یا اینکه پشت پلک های خمار بغض هایم نسیم لبخندی می وزد...خوشبحال من که تو را دارم!