سفارش تبلیغ
صبا ویژن
[ و روایت شده است که دو مرد را نزد او آوردند که از مال خدا دزدى کرده بودند : یکى از آن دو بنده بود از بیت المال مسلمانان ، و دیگرى در ملک مردمان . فرمود : ] امّا آن یکى از مال خداست و حدّى بر او نیست چه مال خدا برخى از مال خدا را خورده ، و امّا دیگرى بر او حدّ جارى است و دست او را برید . [نهج البلاغه]
نگاهم برای تو
 
 RSS |خانه |ارتباط با من| درباره من|پارسی بلاگ
»» حرارت چشم های تـــــو...


                                                                    

من هنوز هم به چشم های تو ایمان دارم...به چشم هایی که وقتی نگاهم می کردند انگار روی ابر ها راه می رفتم....به چشم هایی که وقتی بی هوا می بارید هیچوقت نمی توانستم زیر حرارتشان جان سالم به در ببرم.......من هنوز هم به همین چشم ها ایمان دارم.....

بیا دوباره خاطراتمان را با یک لبخند و گاهی با یک اشک شوق مرور کنیم...شاید بین این خاطراتی که حالا روی قلب من تلمبار شده تو هم دلت بلرزد....تو هم نگاهت بچرخد....بیا مرور کنیم خاطرات بودنمان را....کنار هم....

من از تو می گویم و تو گوش کن.......یادت هست وقتی که هوا مهتابی بود...و چشم های من کمی به سرخی میزد و پلک هایم می لرزید.....یادت هست آمدم و چشم از چشم های تو بر نمی داشتم....گاهی پایم پیچ می خورد و گاهی به در و دیوار می خوردم...و تو نه می خندیدی ....نه مسخره ام می کردی.......و حرف هایم را از همان نگاه هایم می خواندی و آرام می گفتی من هم......

یادت هست من و تو یک پل فاصله داشتیم و یک عمر همان پل را دویدیم.....

یادت هست گاهی هوا هم ابری می شد ...گاهی دلمان می گرفت و من بی غرور اشک می ریختم و تو با آن همه غرور باز هم اشک می ریختی و دنیا گیج و منگ شده بود که چه کند با دل ما......

یادت هست همیشه شرط ها را من می بردم ......و تو می دانستی که همیشه من می برم و دوباره شرط می بستی.....همیشه هم زیر قولت می زدی و آخرش می گفتی شرط بندی حرام است..... و من خوب می دانستم که همیشه همین جوابت هست و همیشه شرط می بستم و همیشه ........و تو چقدر از باختن این شرط ها خوشحال می شدی و من به خودم می بالیدم......

یادت هست............خیلی حرف دارم ولی نفسم تنگ است...باید بروم یک لیوان آب یخ بخورم....شاید حرارت چشم هایت از سرم بیاوفتد.......داری آتشم می زنی.....



نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » بــــ ـــ ـــی یـــــــار ( چهارشنبه 91/9/29 :: ساعت 3:57 عصر )
»» دست خودم نیست...


                                                                 

دست خودم نیست عادت کرده ام به کنار تو بودن ...به دور تو چرخیدن....دست خودم نیست عادت کرده ام به خودت...به نگاهت...به لبخند هایت...به اخم هایت....نمی دانی چقدر این عادت خودم را دوست دارم....

من چه خوب عادت کرده ام به تو....به تو که حالا نیستی....به تو که حالا عادت کرده ام به خیالت.....به خاطره هایت...من عادتِ از تو گفتن را دوست دارم....عادت از تو نوشتن را دوست دارم....من این عادت بخاطر تو سرزنش شدن را دوست دارم....حتی بخاطر تو تهمت شنیدن را دوست دارم....من بخاطر تو نگاه های سنگین و زخم زبان های کشنده را دوست دارم.....

بگذار دنیا مرا طعنه زند حرفی نیست....وقتی یک سر قضیه تو باشی هیچ دردی نیست....

دیشب می خواستم کمی با تو درد و دل کنم....که دیدم هوا ابریست....می خواستم برای دوری ات سر به زانو بگذارم و....بگذریم حالت را با این حرف ها بد نکنم....بیا بنشین...

راستش این روز ها بس که می سوزم می خواهم دور خودم را یک خط قرمز بکشم بعد بنویسم خطر سوختگی....! آنوقت یا کسی دور و برم نمی آید و دلش به حالم می سوزد...یا می خندد و دوباره زخم زبانش گل می کند.....

حس می کنم حرف هایم پرت و پلا زیاد دارد...اصلا نوشته ام یک اصول خاص را دنبال نمی کند....احساس می کنم نصف این نوشته را یک روز نوشته ام و نصف دیگرش را چند روز بعد ! ......

حالا چرا انقدر آشفته ام نمی دانم....! کاش تو اینطور حس نکنی ....می روم برای دلم دعا کنم.....



نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » بــــ ـــ ـــی یـــــــار ( یکشنبه 91/9/26 :: ساعت 12:36 عصر )
»» تو را به خدا بفهم !


                                                                 

 

این را قبل تر ها هم گفته بودم به فکر من نیستی به فکر خودت باش....به جان خودم انقدر خوبی ، تو را سر چشم ها می اندازد و آنوقت باید دود اسپند ها را التماس کنم تا دوباره چشمت نزنند...........تو را به خدا بفهم.......

هزار بار گفتم وقتی می خواهی به خیالم بیایی انقدر دلربا نیا.....وقتی می خواهی به خوابم بیایی انقدر با جلوه نیا....یکی تو را به تردید بیاندازد خوشت می آید؟....خب نمی دانی شب که می آیی من گیج می شوم وقتی دو ماه می بینم.....وقتی ستاره ها را انقدر نزدیک می بینم.....من گیج می شوم و گاهی وقت ها هم فکر می کنم دیوانه ام..........

دیشب حواسم نبود که بی هوا ظاهر شدی....داشتم از گل مریم اکسیژن می گرفتم و عطر تو را به رخش می کشیدم ...داشتم با زمین و زمان حرف می زدم و تو را به تصویر می کشیدم....و تو یکهو سر رسیدی و همه به من خندیدند..........خندیدند که تو کجا و توصیف های من کجا.....خندیدند که من چقدر با این واژه ها تو را محدود به تصویر کشیده ام....خندیدند که تو چقدر بزرگ تر از نوشته های منی.....

ولی چه کنم....به من حق نمی دهی واژه کم بیاورم؟...به من حق نمی دهی نتوانم تو را آنطور که باید ترسیم کنم؟....آخر تو خودت را هم کمی به رندی می زنی...هی با جلوه تر می شوی....هی دلرباتر می شوی....هی خودت را پیش این و آن لوس می کنی....تو دنیا را نازکش خودت کردی و انتظار داری من از غیرت نمیرم....تو زمین و آسمان را مست کرده ای و انتظار داری من از تعصب جان ندهم.....

حرفی نیست من بمیرم فدای سرت...من جان به لب شوم فدای سرت....قبل تر ها گفته بودم تو با این کار ها دنیا را می کشی ...آنوقت می ترسم بجز من هم کسی فدایت شود.....این فکر دارد دیوانه ام می کند.....دارد دیوانه ام می کند......می فهمی؟........

 



نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » بــــ ـــ ـــی یـــــــار ( دوشنبه 91/9/20 :: ساعت 3:51 عصر )
»» صدای قلبت می آید...


                                                                     

 

یادش بخیر...وقت های غروب چقدر چشم هایم باران داشت...و کمی نگاهم به سمت تو بیشتر زوم می شد.....من حس تنهایی می کردم و تو سنگ صبور خاطراتم بودی.....

تا اینکه هوا تاریک می شد و ستاره ها چشمک زنان دور ماه خودشان می چرخیدند و من به همان ستاره ها حسودی می کردم که خوش بحالشان ماهشان هست.......و من دوباره به تو فکر می کردم و چشم هایم را خشک می کردم و با لبخندی که از تو تقلیدش می کردم برایت یک شاخه گل می چیدم و یک دانه سیب....

خاطراتم دور سرم که نه.....دور سرت می چرخید ......و من زیر لب چیز هایی می گفتم که حالا اینجا جای گفتنشان نیست...بماند وقتی که دوباره آمدی.....وقتی که دوباره دیدمت....وقتی که دوباره غروب شد.....

می دانی ! دیشب من تو را دیدم ...تو را از بارانی که می بارید دیدم....تو را از چکاوکی که غزل می خواند دیدم.....دیشب تو را از نگاه مظلوم یک کبوتر که آرام آسمان خیس را نگاه می کرد دیدم.....دیشب تو روی لب های یک پوپک بودی و دعاهایش را به آسمان می بردی....من با چشم های خودم دیدم تو دست روی چشم های فرشته ها می کشیدی و برای باران می خواندی که بیشتر ببارد.....

تو اما..........مهربانی هایت که تمامی ندارد .....می خواستم بگویم اگر روزی هم مرا دیدی....روزی هم به اشک های من رسیدی....اگر اتفاقی رنگ پریده ام را در آسمان ها دیدی.....کمی کمکم کن........

من زیر باران دارم می لرزم ........شاید یکی از دعا های آن پوپک من باشم........... 

آه صدای قلبت می آید ولی خودت نیستی...........

 



نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » بــــ ـــ ـــی یـــــــار ( چهارشنبه 91/9/15 :: ساعت 9:10 صبح )
»» گره کور من و تو...


                                                                

 

نبض من دست توست... نبض احساسم... نبض نگاهم.... حتی نبض نفس هایم.... تو دستم را گرفته ای و با خودت هر کجا که می خواهی می کشانی..... احساسم را گرفته ای و گاه می خندانی و گاه اشکش را در می آوری...

جان من دست توست.... جان من.....

کمی فکر کن... این جانی که در دست هایت می فشاری چقدر نفس دارد..... گاهی تو داری با دلم حرف می زنی و من دارم می سوزم..... گاهی تو با دلم راه می روی و من دارم روی زمین غلت می زنم..... تو گاه با دلم قهر می کنی و من دق می کنم..... گاهی تو.... گاهی من..... و همیشه راه همانجا می رود که تو می خواهی.....

دارم التماست می کنم کمی مراقب باش.... داری آتشم می زنی..... کمی جان من آرام تر داری قبض روحم می کنی..... تو دست خودت نیست ولی داری مرا می کشی..... حتی با لبخند هایت...  حتی با مهربانی هایت......

تو چقدر خاص آفریده شده ای..... چقدر تک متولد شده ای...... تو چقدر مخصوصی..... و من چه بی هوا سر راهت نشستم و تو بی هوا تر دستم را به دستت گره زدی..... و دو قدم جلو تر این قلبم بود که گره خورد به قلب تـــــــــــــــــــــو.... و هر چه دور تر رفتی این گره کور تر شد......... و حالا همین گره کور من و تو چقدر از بغض های من عقده وا می کند هر شب.......

جان من مراقب باش سینه ام می سوزد...... کاش کمی باران ببارد... هوا سنگین است...... آه ... کمی باران.....

 



نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » بــــ ـــ ـــی یـــــــار ( شنبه 91/9/11 :: ساعت 12:28 صبح )
   1   2      >
»» لیست کل یادداشت های این وبلاگ

حال نمناک دلـــ ــــــ ـــم
طلوع جاودانه...
بی عنوان !
خود نوشت !
رها نشو در باد...
[عناوین آرشیوشده]

>> بازدید امروز: 82
>> بازدید دیروز: 16
>> مجموع بازدیدها: 466258
» درباره من

نگاهم برای تو
بــــ ـــ ـــی یـــــــار
دوست ندارم کسی ازم ناراحت بشه برا همین بیشتر وقتا سکوت می کنم . شاید عادت بدی باشه ولی به همه عشق می ورزم .

» فهرست موضوعی یادداشت ها
هنر و ادبیات[135] . هنر وادبیات[4] . پیامبر رحمت .
» آرشیو مطالب
تیر 91
مرداد 91
شهریور 91
مهر 91
آبان 91
آذر 91
دی 91
بهمن 91
اسفند 91
فروردین 92
اردیبهشت 92
خرداد 92
تیر 92
مرداد 92
شهریور 92
مهر 92
دی 92
بهمن 92
اسفند 92
اردیبهشت 93
آبان 93
آذر 93
دی 93
اردیبهشت 94
فروردین 94

» لوگوی وبلاگ


» لینک دوستان
در انتظار آفتاب
اقلیم احساس
دوستانه
وسعت دل
سامع سوم
نجوای شبانه
لبخند ماه
روز وصل

» صفحات اختصاصی

» لوگوی لینک دوستان


» وضعیت من در یاهو
یــــاهـو
» موسیقی وبلاگ

» طراح قالب