انقدر که سر به سر من ميگذاري،آخرش روزي به جوش مي آورم و بدجوري کار دستت مي دهم...مي شناسي ام که؟ حرفي بزنم،پايش هستم...حالا ديگر ميل با خودت...هرچه قدر ميخواهي سر به سرم بگذار زندگي...
[به روز رساني وبلاگ] درد دل با کربلا
گاهي بايد دنبال زندگي دويد و او را گرفت و دو دستي خفه اش کرد....نه سر دعوا دارم نه دارم با عصبانيت مي نويسم....
فقط کمي سوخته ام.... :((
اين همه آتش
از کجا در من روشن است...
که شعرهايم ذوب مي شوند