سلام
واااي که دارم دق ميکنم با نوشته هايت...
اشک است که مي بارد بر غربت حالم..
و من...
کاش آرام ميشد اين حال بي تاب دلم..
تنها با يک نگاه تو...
تنها با يک نگاه تو...
کاش کسي ميفهميد اين دردي که حتي با خيال دوري ت مي افتاد به جانم حقيقت بود و حالا...
حالا چه بگويم که من مانده ام و درد و درد و درد...
نميداني وقتي نفس هايت درد دار شود چه حالي ميشوي
ميداني يعني چه؟
يعني دلم نفس هاي بي تو را نميخواهد...
نفسم درد دارد ...خيلي...
کاش درک کني عمق حرفهايم را...
کاش درک کني اين را که ميگويم...
چه ميکني با دلم که بي تاب ميشوم...
آرام نميشوم هر قدر مينويسم ...
اين بغض و اشک ها تمامي ندارد...
بگمانم هديه ات بود براي قلب بي تابم...آهــ...
طاقتم نيست دگر...
اشک م امان م نميدهد...
ياحق