سفارش تبلیغ
صبا ویژن
سه چیز، دشمنی به بار می آورد : نفاق، ستمگری و خودبینی . [امام صادق علیه السلام]
نگاهم برای تو
 
 RSS |خانه |ارتباط با من| درباره من|پارسی بلاگ
»» بهشت چشم هایت...


                                                                           

انگار یک گلستان شهد گل نوشیده ام...انگار با شبنمِ روی گونه های نیلوفر طهارت کرده ام....انگار یک دسته از پروانه های عاشق مرا به شوق سرودن این واژه ها واداشته اند....انگار یک بهشت مرا درون خودش بلعیده است و چشمم فقط دارد طراوت و شادابی می بیند....

احساس می کنم روی یک ساقه از گل یاس نشسته ام و سبک تر از همان گل های ناز پرورده اش دارم بوی تو را در هوای بهشتی استنشاق می کنم....و کمی آنطرف تر مثل یک نسیم ملایم کسی دارد مرا با بال فرشته ای نوازش می کند.....انگار هر چه چشم است دارند مرا اشاره می دهند...

من حس یک برگ از یک گل سرخ را دارم که روی رودی شیرین و زلال دارد مسیر این بهشت را طی می کند و هر کجا بزمی هست...هر کجا نگاه مستی هست...به تماشا می نشیند و لبخند سرخ رنگش تمام نمی شود....و من سرخوشی را دارم در این فضا با تمام وجودم می چشم.....

این ها همه حسی است که من امروز با لبخند تو پیدا کرده ام....می بینی؟.....

انگار هر چه سیب و گیلاس و انار است دلشان جاذبه می خواهد و من با این همه غرور با تو بودن با این همه شوق از تو سرودن به افتادن این میوه های عاشق مقابل پای تو حسادت می کنم.....

حتی در بهشت چشم های تو بودن هم این حسادتم را درمان نکرد....

دوباره لبخند بزن تا من خوراک یک بهشتی دیگر شوم با طراوتی شیرین تر و هوایی دل انگیز تر....دوباره لبخند بزن تا من دوباره احساسم را برای دنیا بگویم و چشم هر چه حسود است را روی قلبم بگذارم و با همان حرارت داغ قلبم مثل اسپند های بی قرار دود شوند و دور سرت بچرخند....لبخند بزن که من دوباره در یک بهشت مرموز و بی قرار تو را سجده کنم...

 



نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » بــــ ـــ ـــی یـــــــار ( جمعه 92/7/19 :: ساعت 4:40 عصر )
»» کبوترِ آدم بَر !


                                                                         

هی چوب لای چرخ دلم نگذار....بگذار سامان بگیرد این خلوت های معنا دار زندگی ام...انقدر عطر گل و گیاه و شبنم های معطر در فضای دلم نریز...بگذار عطر نفس هایش بهشتی کند هوای دلم را...

بس کن هی حرف های رنگین کمانی نزن و هی ابر بارانی به آسمان رویاهایم نریز ...بگذار به تماشای حرف هایش بنشینم و از آسمان خیس چشم هایش زندگی بنوشم.....

هی به پای گیر کرده ام در باتلاق سرد دنیا نپیچ...بگذار پای دلم از سینه گرم و در حال تپیدنش جدا نشود...اصلا حواسم را پرت نکن تو داری مثل کلاغی سرم را می خوری با سر و صدای مسخره ات......بس کن کابوس جدایی...با تو ام...بس کن....

گفتم کلاغ....یادش بخیر کلاغ هم کلاغ قصه های قدیم که همیشه به رسم ادب به خانه نمی رسیدند تا صدای نامبارکشان خلوتی را بر هم نزند....بگذریم...

باید بروم دوباره یک رنگ تازه انتخاب کنم برای رویاهایم.....این روز ها حتی رنگ ها هم جوابگوی خاطرات مکرر من نیستند...حتی نقاشی ها هم نمی دانند باید کدام تصویر را برای یک جان در حال صعود ترسیم کنند....

می دانی.....دوست دارم کمی گندم بگیرم....بعد به یک حریم معنوی پناه ببرم....آنوقت دانه دانه گندم در دهان کبوتر هایی که بالشان...نگاهشان...چشم های خیره و نمناکشان بوی تو را می دهد بگذارم و با همان ها حرف دلم را بگویم.........شاید به تو برسانند....

نه...منظورم کبوتر نامه بر نیست....من یک کبوتر خاطره بر می خواهم....یا اصلا یک کبوتر آدم بر می خواهم.....شاید بالی مرا بر دوش تو بنشاند....

 



نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » بــــ ـــ ـــی یـــــــار ( پنج شنبه 92/7/4 :: ساعت 11:43 صبح )
»» رسوا نویسی...


                                                                            

هرچند مثل کبوتری مست از روی دوش تو جایی نمی روم...اما گاهی در هیاهوی دنیای چشم هایت گم می شوم...گاهی در تپش قلب پلک های تو گم می شوم...

هرچند مدام چشم به تو می دوزم و حرف هایی زیر گوشت می زنم که شوق درونم را به تو می گوید...اما گاهی با لبخند های ناگهانی ات حواسم پرت می شود و انگشت به دندان خیره می مانم....

حالا ...می خواهم این را بگویم که آخرش دست و پایم گم شد با چرخش خورشید رویت...و من مثل آفتابگردانی سر بلند کرده ام و غافل از آن همه چشم حسود چشم در چشم های آفتابِ دلم دوخته ام و مبهوت ذکر ماه و ذکر مهتاب گرفته ام...

نمی دانی من چقدر زبانم به شیرینی می زند وقتی از تو می گویم...من به قول سهراب دچار شده ام....یا همان درگیر خودمان...کسی چه می داند من دارم در کدام بهشت این حرف ها را می نویسم و اصلا کسی چه می داند من دارم از کدام بهشت می گویم و ابهام ترین معشوق عمرم را به تصویر می کشم....شاید گاهی لو برود دلم ....اما شک ندارم تو راز سر به مهر می مانی...تا روز وصال....

دوباره دارم دیوانه گویی می کنم....دوباره دارم رسوا نویسی میکنم....دوباره دارم انگشت اتهام به قلب داغم اشاره می دهم...اما خیالی نیست...وقتی من و تو و این بهشتِ لبخند های تو هست...غمی نیست....وقتی من و این احساس ناب و این سایه ای که از قامت شیرین تو بر سر من است ....غصه ای نیست.....

وقتی حرف و واژه  و زبان و این انگشت هایی که می نویسند در بند تواند.....چه خیالی از رسوایی ....بی خیال...

 



نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » بــــ ـــ ـــی یـــــــار ( سه شنبه 92/6/26 :: ساعت 1:36 صبح )
»» تنفسی از جنس تو

                                                                             

قصه از تو گفتن قصه ای است تمام ناشدنی...اصلا دلم می خواهد بنشینم و با هر نفسم یک دنیا برایت بنویسم...وقتی فقط با همین نوشته ها خوشم....

نمیدانی چقدر دلم هوایی ات می شود و هی مدام بهانه گیر....نمی دانی چقدر حرارتش بالا می زند...گاهی غش می کند...گاهی به کما می رود...دوباره به هوش می آید و فقط نام تو را به لب می برد...اصلا فقط تو ر امی شناسد...فقط تو را صدا می زند...

دیشب من و دلم بدجور دلشکسته بودیم...آمدیم و با تو کمی خلوت کردیم...می دانم حرف های دلم سوخته تر از حرف های من بود...اما دلم به حال زبان بیچاره ام می سوزد...وقتی توان گفتن حرف های داغ دلم را ندارد...اصلا حتی تصورش هم سخت است...

از تو چه پنهان دیشب یک دل سیر حرف بارمان کردند و یک دل سیر نصیحتمان....من دلم برای دلم می سوخت و دلم دلش برای من می سوخت....حالا هنوز هم من گیج و منگم....اصلا دارم چه می گویم...من و دلم چه فرقی می کند....من همان دلم هستم....دلم همان.....بگذریم...دارم بدجور هذیان می گویم......

راستی تو وقتی حرف هایم را خواندی ببین حرفی نزدم که باز هم دست کسی بهانه ای بدهد.....! می فهمی که؟....من خودم انگار کمی در گردباد واژه هایم گیجم....تو وقتی می خوانی ببین می فهمی چه گفته ام......جان من کمی لبخند بزن....اینجا کمی هوای داغ نگاه ها شرجی و سنگین است....کمی لبخند بزن من محتاج تنفسم......یک تنفس تازه....یک تنفس نو....یک تنفس از جنس تـــــــــــــــــو......یک تنفس با شش های تو....

بروم....بروم تا برای خودم حرف در نیاورده ام........بروم کمی دوباره با تو حرف بزنم.........

 



نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » بــــ ـــ ـــی یـــــــار ( سه شنبه 92/6/19 :: ساعت 12:49 صبح )
»» دلم خیس خورده...


                                                                                        

دلم حسابی خیس خورده بس که حرف های نمناکش را در خودش حبس کرده......

نه روزگار را میشود بی تو سر کرد...نه شب را می شود بی تو سحر کرد....نه روز بی تو روشنایی دارد و نه شب بی زلف سیاه تو آرامش....نه ماه حس و حال خود نمایی دارد و نه خورشید حس دُر افشانی.... نه ابری سر به سر باران می گذارد و نه ستاره ای دل و دماغ اشاره های رندانه.....

اگر تو نباشی نه گلی جان روییدن می گیرد... نه خاری توان نگهبانی....نه چمن با رود تبانی می کند و نه صدفی دریا را چراغانی.....تو اگر نباشی من این چشم ها را می خواهم چکار....یا اصلا این زبان و این حرف ها را می خواهم چکار....

تو اگر نگاهت نباشد من لحظه ای توان ایستادنم نیست....تو اگر صدای مهربانت نباشد من خبری از همین نفس های نیمه جانم نیست.... من به تو روزی هزار بار قسم می خورم....تو اگر نباشی خبری از من نیست...

من برای حرف زدن بدجور دل دل می کنم...برای از تو گفتن مدام حرف هایم را مز مزه می کنم...آخرش در لایه های ضخیم حجاب و در لابه لای اشک ها و لبخند ها حرفی میزنم که هوش از سر الفبا می پرد و ناگهان هر چه کتاب و نوشته است گُر می گیرند و یک زبان می شوند و همان یک واژه را با صدای لرزان تکرار می کنند....

اصلا این حرف ها را هر چه پیچ و تاب می دهم و هر چه در حجاب می گویم دلم راضی نمیشود.......راستش را بخواهی من بی خود دارم دست و پا می زنم ..هر چه پا روی دلم می گذارم آخرش دست بردار تو نیست.... می فهمی؟... دست بردار تو نیست....

 



نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » بــــ ـــ ـــی یـــــــار ( شنبه 92/6/9 :: ساعت 12:46 صبح )
<   <<   6   7   8   9   10   >>   >
»» لیست کل یادداشت های این وبلاگ

حال نمناک دلـــ ــــــ ـــم
طلوع جاودانه...
بی عنوان !
خود نوشت !
رها نشو در باد...
[عناوین آرشیوشده]

>> بازدید امروز: 18
>> بازدید دیروز: 31
>> مجموع بازدیدها: 462106
» درباره من

نگاهم برای تو
بــــ ـــ ـــی یـــــــار
دوست ندارم کسی ازم ناراحت بشه برا همین بیشتر وقتا سکوت می کنم . شاید عادت بدی باشه ولی به همه عشق می ورزم .

» فهرست موضوعی یادداشت ها
هنر و ادبیات[135] . هنر وادبیات[4] . پیامبر رحمت .
» آرشیو مطالب
تیر 91
مرداد 91
شهریور 91
مهر 91
آبان 91
آذر 91
دی 91
بهمن 91
اسفند 91
فروردین 92
اردیبهشت 92
خرداد 92
تیر 92
مرداد 92
شهریور 92
مهر 92
دی 92
بهمن 92
اسفند 92
اردیبهشت 93
آبان 93
آذر 93
دی 93
اردیبهشت 94
فروردین 94

» لوگوی وبلاگ


» لینک دوستان
اقلیم احساس
در انتظار آفتاب
دوستانه
وسعت دل
سامع سوم
نجوای شبانه
لبخند ماه
روز وصل

» صفحات اختصاصی

» لوگوی لینک دوستان


» وضعیت من در یاهو
یــــاهـو
» موسیقی وبلاگ

» طراح قالب